چل گزه مو

افزوده شده به کوشش: سولماز ا.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآوری و تألیف احمد شاملو

کتاب مرجع: قصه های کتاب کوچه صفحه ۱۷۳

صفحه: ۳۵۹ - ۳۶۶

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: پسر پادشاه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

این افسانه یکی از معروفترین و پر حادثه ترین افسانه هایی است که در اغلبشهرهای ایران به روایت های گوناگون نقل می شود. کور بودن اجاق پادشاه و ظاهر شدندرویش با جادوگر برای علاج این عارضه، به دنیا آمدن پسری پس از ۹ ماه و عاشق شدنپسر پس از رسیدن به سن رشد و حوادث گوناگونی که برای بدست آوردن معشوق پیش می آیددر همه این افسانه ها نمودهایی دارد. افسانه چل گزه مو را احمد شاملو از روی کتابافسانه های صبحی کم و بیش بازنویسی و در کتاب کوچه آورده است.

یکی بود یکی نبود. یک پادشاهی بود کور اجاق. نه پسری داشت نه دختری. روزی به درویشی گفت: «چه کنم خدا پسری بم بدهد که روز پیری عصای دستم باشد؟» درویش گفت: «هفت شبانه روز سفره بینداز فقیر بیچاره های ولایت را صدا کن نان و نمکت را بخورند و سر سفره دعات کنند خدا به ات پسری بدهد.» پادشاه همین کار را کرد و خدا به اش پسری داد. این پسر بزرگ شد تا رسید به سن بیست و شنید در ولایت دور دستی دختر پادشاهی هست که تو خوشگلی لنگه ندارد و درازی موهاش هم چهل گز است.ندیده و نشناخته خاطر خواه دختر شد و گفت: «هر جور شده من باید این دختر را به چنگ بیاورم و به وصالش برسم.»هر چه پدر و مادر و کس و کارش خواستند از خر شیطان پائینش بیارند این خیال را از کله اش بیرون کنند به خرجش نرفت که نرفت.اسباب سفر را آماده کرد و با پسر وزیر که همسن و همدردش بود پا از دروازه شهر بیرون گذاشتند راه افتادند رفتند و رفتند تا خودشان را پرسان پرسان رساندند به شهر دختر، تو کاروانسرایی منزل کردند و ماندند تو کارشان حیران و سرگردان که حالا چه کنند. یک روز تو بازار از در دکانی رد می شدند دیدند پیرمردی یک دیگ آب می گذارد روی آتش صبر می کند تا جوش بیاید و همین که جوشآمد آب را می ریزد دوباره دیگ را پر می کند می گذارد رو اجاق. خیلی تعجب کردند اما پسر پادشاه گفت: «باید تو این کار یک سری باشد. خوب است برویم جلو ته و توش را در بیاوریم.»رفتند جلو به پیرمرد سلام کردند گفتند: «ما غریب و تازه واردیم می شود جایی نشان مان بدهی توش منزل کنیم؟»پیرمرد گفت: «من که منزلی چیزی ندارم، اما اگر بخواهید می توانم یکی دو شبی همین جا تو دکانم به تان جا بدهم فقط شرطش این است که کاری به کار من نداشته باشید و سعی نکنید مزاحم و مو دماغ من بشوید.»گفتند: «نه چه کار داریم به کار تو.» شب که شد برای خودشان جا درست کردند خودشان را زدند به خواب اما حواسشان را جمع نگه داشتند. یک خرده که گذشت دیدند پیرمردهعقب دکان دریچه ای را واکرد باغ با صفایی پشتش پیدا شد عین بهشت و از دریچه رفت توش.این دو تا هم یواشکی دنبالش رفتند دیدند پیرمرد آن پشت عجب دم و دستگاهی دارد که عقل آدم حیران می ماند. غلام و نوکر است که دست به سینه و گوش به فرمان جلویش صف کشیده اند. پیرمرد دستور داد تازیانه ای آوردند راه افتاد رفت ته باغ غلام سیاهی را گرفت به باد تازیانه تا می خورد او را زد بعد رفت تو اتاقی در را به روی خودش بست. پسر پادشاه و پسر وزیر تو کار آن پیرمرد حیران ماندند از یک طرف کنجکاوی آزارشان می داد از یک طرف جرأت نمی کردند چیزی بپرسند.تا این که عاقبت پسر پادشاه گفت: «هر چه باداباد، دل به دریا می زنیم و راز کارهایش را از خودش می پرسیم.»صبح که مطلب شان را با پیرمرد گذاشتند وسط، به شان گفت: «اگر چه با من شرط و بیعت کرده بودید کاری به کارم نداشته باشید رازم را به اتان می گویم چون که اولاً می دونم شما برای چه به این ولایت آمده اید، دوم این که کار خودم هم از این کارها گذشته پس بدانید و آگاه باشد که من مثل شما عاشق دلخسته چل گزه مو بودم و جز همین غلام نمک به حرام هیچ کس از سر و سوی کار من خبر نداشت. من سر صبر، تمام اسباب بردن دختر را جور کرده بودم که این نابکار رفت زیره زردچوبه نقشه های مرا به پدر دختر خبر داد و همه رشته هایم را پنبه کرد. این است که از آن به بعد روزها خودم را تو این دکان سرگرم می کنم و شبها بعد از آن که حسابی دق دلم را سر آن نا رعنا خالی کردم می روم جلو شمایل دختر می نشینم تا صبح گریه می کنم. بدانید که من پسر پادشاه فلان شهرم و پیر هم نیستم. هنوز به سی سالگی نرسیده ام بلکه از غصه چل گزه مو به این صورت افتاده ام. باری از من دیگر گذشته اما تو اگر می خواهی به دختر دست پیدا کنی، راهش این است که بروی به فلان محله خانه فلان پیرزن. در باغسبز نشانش بدهی به طمعش بیندازی بلکه بتواند راهی پیش پایت بگذارد.»پسر پادشاه گفت: «تا عمر دارم حلقه غلامیت را به گردنم می اندازم.» با پسر وزیر رفتند خانه پیرزن را پیدا کردند در زدند وقتی آمد در را بهروشان وا کرد گفتند: «ننه جان ما غریب این ولایتیم، اگر بتوانی پیش خودت جایی به ما بدهی از مال دنیا بی نیازت می کنیم.» پیرزن نگاهی به آنها کرد و لبخند زد. پسر پادشاه هم فوری دست کرد یک مشت اشرفی در آورد و گذاشت کف دستش و گفت: «این هم شیرینی شما تا بعد حسابی از خجالتت بیرون بیایم.» پیره زن که چشمش به آن همه پول افتاد آنها را برد توی خانه جا داد. چند وقتی که گذشت یک روز که پیرزن چادر چاقچور کرده بود برود بیرون پسر پادشاه ازش پرسید: «ننه جان کجا می روی؟ »گفت: «می رم پیش دخترم که کنیز چل گزه مو است.» پرسید: «چل گزه مو دیگر کیست؟» گفت: «دختر پادشاه ولایت است و بنا کرد با هفت زبان تعریف او را کردن که تا خدا قلم صنع گذاشته همچنین لعبتی خلق نکرده است.»پسر پادشاه گفت: «ای پیرزن اگر بتوانی یک جوری مرا ببری توی آن قصر که همین یک نظر این دختر را ببینم یک بدره طلای سرخ نیازت می کنم.» پیرزن گفت: «برایت اسبابش را جور می کنم، چون دخترم همه کاره چل گزه مو است؛ امروز به اش می گویم دفعه دیگر تو را هم با خودم می برم.»و پسر پادشاه که این را شنید باز یک مشت دیگر پول طلا تو دامن پیرزن ریخت. دفعه بعد که پیرزن خواست پهلوی دخترش برود به پسر پادشاه گفت: «بردار این لباس زنانه را بپوش بشو خواهرزاده من.» پسر پادشاه خودش را به شکل دخترها در آورد و راه افتادند. وقتی رسیدند به قصر و رفتند تو اندرون تا چشم پیرزن به دخترش افتاد گفت: «بیا ننه جون این هم دختر خاله ات که همه اش برای دیدن تو بی تابی می کرد.» دختر آمد جلو دست انداخت گردن پسر پادشاه سه چهار تا ماچ آبدار از صورت و چشم و گل و گردنش ورداشت و گفت: «خوب کردی آوردیش ننه، فقط تو را خدا بگذار دو سه روزی پیش من بماند که دل من هم برایش قد یک فندق شده بود.» بعد دختر رفت پیش چل گزه مو. گفت: «خاتون جان، دختر خاله من دو سه روز است که این جا است و فردا می خواهد برود. اگر دلتان بخواهد بد نیست بیارم یک نظر ببینیدش چون از خوشگلی تو جنس آدمیزاد لنگه نداره.» گفت: «خیلی خوب بگو بیاید.» پسر پادشاه که چشمش به جمال چل گزه مو افتاد نزدیک بود از حال و هوش برود اما هر طوری بود خودش را نگه داشت آمد پیش، دست چل گزه مو را بوسید. چل گزه مو هم خیلی از او خوشش آمد و به دلش گذشت که کاش این پسر بود. به دختره گفت: «نگذار فردا دختر خاله ات برود. دلم می خواهد دو سه روزی پیش مان بماند.» کور هم از خدا چه می خواهد؟ دو چشم بینا. دیگر نان پسر پادشاه تو روغن بود. آنجا ماند یواش یواش شد محرم چل گزه مو. طوری که همه کنیزها و خدمتکارها را عقب زد و اسباب حسودی همه شان شد تا یک روز چل گزه مو در آمد به اش گفت: «اسباب حمام را حاضر کن برویم حمام.» پسر پادشاه گفت: «من حمام رفته ام.» گفت: «باشد. رفته باشی.» و به زور بردش اما پسر پادشاه جرأت نمی کرد لخت شود. هر چه چل گزه مو اصرار کرد گوش نداد تا این که آمد خودش به دست خودش لختش کند که پسر پادشاه ناچار گفت: «خاتون من نمی توانم جلو شما لخت بشوم چون راستش من مردم نه زن.»چل گزه مو که این را شنید دست و پایش را گم کرد و آمد صداش را بلند کند که پسر پادشاه دم دهنش را گرفت و شروع کرد شرح حال خودش را تعریف کردن که: «آره من پسر پادشاه فلان شهرم و تیر عشق تو را خورده ام و چه سختی ها کشیده ام تا توانسته ام خودم را به تو برسانم و به این صورت در آمده ام که بتوانم وصال تو برسم.» چل گزه مو هم که ندانسته گرفتار محبت او شده بود از ته دل خوشحال شد و از آن به بعد شبها تا صبح بیدار می ماندند و از وصال هم کامیاب می شدند. از آن طرف کنیزها که از اتاق دختر صدای مرد شنیده بودند خبر به پادشاه بردند چه نشسته ای که شب ها یک مردی می آید تا صبح با دخترت خلوت می کند. پادشاه به زنش گفت، او هم آمد اتاق ها و سوراخ سنبه های قصر دختر را گشت جز پسر پادشاه که به صورت دختر درآمدهبود، چیزی پیدا نکرد. گفت: «این دختر کیست؟» گفتند: «خواهرزاده پیرزن است.»گفت: «دیگر لازم نیست پا تو قصر بگذارد. شاه بابا از غریبه ها خوشش نمی آید.» باری پسر پادشاه با دل تنگ و اوقات تلخ از قصر آمد بیرون رفت به خانه پیرزن و تفصیل را گفت... از آن ور بشنوید که روزی چل گزه مو با کنیزهاش رفته بود لب دریا و صد تا غلام سوار دورادور دوره شان کرده بودند. همین جور که چل گیس تو فکر بود و داشت سرش را شانه می کرد شانه از دستش ول شد افتاد و آب آن را گرفت با یک تار مو برد وسط دریا و باد آن را برد و برد و رساند به ساحل غریبی در آن ور دریا. از قضا پادشاه آن سرزمین آنجا یک باغ درندشت هفت میوه داشت که بعضی درخت هاش تازگی خشک شده بود. باد هم شانه را آورد آورد تا رساند توی باغ به همان درخت های خشکیده. شانه به ریشه یکی از آن درخت ها گیر کرد و درخت سبز شد و میوه زیادی آورد. خبر که به پادشاه رسید خیلی تعجب کرد و سوار شد آمد به تماشای درخت. از وزیرش پرسید: «درخت خشک چه طور ممکن است دوباره سبز بشود و این همه بار بدهد؟» وزیر گفت: «چه عرض کنم. باید زمین را کند دید ریشه اش در چه حال است.» زمین را کندند و کندند، دیدند، جل الخالق! شانه ای به ریشه درخت چسبیده. وقتی آن را برداشتند به پادشاه نشان بدهند درخت مثل چیزی که قهرشآمده باشد شروع کرد پژمرده شدن و رو به خشکی رفتن. وزیر گفت: «علت سبز شدن درخت وجود همین شانه بود.» پادشاه آمد کنار دریا دست و رویی صفا بدهد دید تار مویی پیچیده دور دستش مو را از آب کشید دید همین جور می آید. وقتی در آمد و اندازه زدنددیدند چهل گز است. پادشاه پرسید: «این مو مال کی ممکن است باشد؟» وزیر گفت: «قبله عالم به سلامت باشد این مو مال صاحب آن شانه است که دختر پادشاه آن طرف دریا است و این جور که می گویند در خوشگلی تو همه عالم طاق است و یک اردو خاطر خواه دارد. اما پدرش او را به کسی نمی دهد. می گوید داماد باید چهل شتر بار جواهر داشته باشد.» پادشاه که این را شنید چهل بار شتر جواهر و چهل بار قاطر طلا و چهل غلام زرین کمر با خودش برداشت و از راه خشکی خودش را رساند بهشهر چهل گزه مو. پدر چهل گزه مو که همچو خواستگاری را دید او را پسندید اما دختر راضی نمی شد و گفت: «کسی که من می خواهم این نیست.» حالا این ها را داشته باش بشنوید از پسر پادشاه که از وقتی پای رفتنش به قصر دختر بریده شده بود، هفته ای یک بار از زبان پیرزن پیغامی از چهل گزه مو می گرفت و پیغامی برایش راهی می کرد تا این که پادشاه آن ور دریا با آن جاه و جلال به خواستگاری دختر وارد شد. پسر برای دختر پیغام فرستاد که حالا چه کنیم؟ دختر جواب داد: «روزی که می خواهند مرا ببرند بیا با لباس درویشی میان مردم جلو میدان بایست من به ات می گویم تسمه جلو اسبم را بگیری، همین که گرفتی و چند قدمی رفتی یکهو می پری رو اسب و با هم فرار می کنیم.» پسر پادشاه لباس درویشی پوشید و روزها گوش به زنگ تو بازار مدح می خواند تا روزی که شنید می خواهند دختر را با داماد روانه کنند و قرار بر این شده بود که عروس را ببرند به ولایت داماد، بساط عقد و عروسی را همان جا برقرار کنند. روز حرکت که رسید چل گزه مو گفت: «من باید سوار اسب برق و باد بشوم.» و آن قدر اصرار کرد که پدرش ناچار دستور داد اسب برق و باد را از اصطبل شاهی آوردند بیرون زین و یراق مجلل کردند و دختر سوار شد. پادشاه گفت: «پس بگذار میرآخور مخصوص دهنه اش را بگیرد نگهدارد که مبادا آسیبی بت برسد.» چل گیس گفت: «نه خودم یکی را انتخاب می کنم که جلو دارم بشود.» وقتی از قصر وارد میدان شدند، دیدند درویشی جلو صف مردم ایستاده مدح می خواند. چل گیس گفت: «آن درویش را صدا کنید بگویید بیاید دهنه اسب مرا بگیرد.» رفتند درویش را آوردند دهنه را دادند دستش. دو تا پادشاه ها دوشادوش از جلو و چل گیس از عقب و دیگران هم از پشت سر راه افتادند. هنوز چند قدمی نرفته بودند که یکهو مردم دیدند درویش جستی زد پرید رو اسب پشت سر چهل گزه مو و رکاب زد و اسب از جا کند و تا جماعت به هم گفتند که چی بود و چی شد و درویش دختر را کجا برد اسب و چهل گیس و درویش مثل برق و باد از نظرها غائب شدند. باری چه دردسر بدهم. پسر پادشاه چل گزه مو را آورد به شهر خودشان و یکسر رفتند وارد قصر شدند. پسر وزیر هم بعد از چند روز به سلامتی سر و کله اش پیدا شد. شهر را چراغان و آیینه بندان کردند. چهل روز جشن گرفتند و دست چل گیس را گرفتند گذاشتند توی دست پسر پادشاه. همچنین که آنها به مراد و مطلب خودشان رسیدند، شما هم به مراد و مطلبی که دارید برسید. انشاء الله.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد